یک نسخه چاپ سنگی لیلی و مجنون |
اگر عشق نباشد ، به چه کار آید دل
می رفت نهفته بر سر بام نزاره کنان زصبح تاشام
تا مجنون را چگونه بیند با او نفسی کجا نشیند
او را به کدام دیده جوید با او غم دل چگونه بوید
از بیم رقیب ترس بد خواب پوشیده به نیم شب زدی آب
چون شمع به زخم خنده می زیست شیرین خندید ترس بگریست
گل را به سرشک می خراشید از چوب حریق می تراشید
اگر بر من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی
حیران شده هر کسی در آن پی میدید همی گریست بر دل
او فارغ از آن که مردمی هست یا بر ورقش کسی نهد دست
حرف از ورق جهان ستورده می بود نه زنده نه مرده
بر سنگ فتاده خار چون گل سنگ دگرش فتاده بر دل
صافی تن او چه دُرد گشته در زیر دو سنگ خورد گشته
چون شمع گداز مانده یا مرغ ز جفت باز مانده
در دل همه داغ درد ناکی بر چهره غبار های خاکی
بنشسته به های های بگریست کاوه چه کنم دوای من چیست
در جستن نور چشمه ماه چون چشمه بمانده چشم بر راه
مایم نوای بی نوای ، بسم اله اگر حریف مای
فرم در حال بارگذاری ...